فرستادن فريدون جندل را به يمن


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 357
:: باردید دیروز : 774
:: بازدید هفته : 3394
:: بازدید ماه : 3338
:: بازدید سال : 19051
:: بازدید کلی : 2264597

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

فرستادن فريدون جندل را به يمن
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:17 | بازدید : 3380 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

ز سالش چو يك پنجه اندر كشيد

سه فرزندش آمد گرامى پديد

ببخت جهاندار هر سه پسر

سه خسرو نژاد از در تاج زر

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بهر چيز ماننده شهريار

از اين سه دو پاكيزه از شهر ناز

يكى كهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناكرده از ناز نام

همى پيش پيلان نهادند گام‏

فريدون از آن نامداران خويش

يكى را گرانمايه‏تر خواند پيش‏

كجا نام او جندل پر هنر

بهر كار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت بر گرد گرد جهان

سه دختر گزين از نژاد مهان‏

سه خواهر ز يك مادر و يك پدر

پرى چهره و پاك و خسرو گهر

بخوبى سزاى سه فرزند من

چنانچون بشايد بپيوند من‏

ببالا و ديدار هر سه يكى

كه اين را ندانند از آن اندكى

چو بشنيد جندل ز خسرو سخن

يكى راى پاكيزه افگند بن‏

كه بيدار دل بود و پاكيزه مغز

زبان چرب و شايسته كار نغز

ز پيش سپهبد برون شد براه

ابا چند تن مر ورا نيكخواه

يكايك ز ايران سر اندر كشيد

پژوهيد و هر گونه گفت و شنيد

بهر كشورى كز جهان مهترى

بپرده درون داشتى دخترى‏

نهفته بجستى همه رازشان

شنيدى همه نام و آوازشان‏

ز دهقان پر مايه كس را نديد

كه پيوسته آفريدون سزيد

خردمند و روشن‏دل و پاك تن

بيامد بر سرو شاه يمن‏

نشان يافت جندل مر او را درست

سه دختر چنانچون فريدون بجست

خرامان بيامد بنزديك سرو

چنانچون بپيش گل اندر تذرو

زمين را ببوسيد و چربى نمود

بر آن كهترى آفرين بر فزود

بجندل چنين گفت شاه يمن

كه بى‏آفرينت مبادا دهن‏

چه پيغام دارى چه فرمان دهى

فرستاده گر گرامى رهى‏

بدو گفت جندل كه خرّم بدى

هميشه ز تو دور دست بدى‏

از ايران يكى كهترم چون شمن

پيام آوريده بشاه يمن‏

درود فريدون فرّخ دهم

سخن هر چه پرسند پاسخ دهم‏

ترا آفرين از فريدون گرد

بزرگ آن كسى كو نداردش خرد

مرا گفت شاه يمن را بگوى

كه بر گاه تا مشك بويد ببوى‏

بدان اى سر مايه تازيان

كز اختر بدى جاودان بى‏زيان‏

مرا پادشاهى آباد هست

همان گنج و مردى و نيروى دست‏

سه فرزند شايسته تاج و گاه

اگر داستان را بود گاه ماه‏

ز هر كام و هر خواسته بى‏نياز

بهر آرزو دست ايشان دراز

مر اين سه گرانمايه را در نهفت

ببايد كنون شاه زاده سه جفت‏

ز كارآگهان آگهى يافتم

بدين آگهى تيز بشتافتم‏

كجا از پس پرده پوشيده روى

سه پاكيزه دارى تو اى نامجوى‏

مر ان هر سه را نوز ناكرده نام

چو بشنيدم اين دل شدم شادكام‏

كه ما نيز نام سه فرّخ نژاد

چو اندر خور آيد نكرديم ياد

كنون اين گرامى دو گونه گهر

ببايد بر آميخت با يكدگر

سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوى

سزا را سزاوار بى‏گفت‏وگوى‏

فريدون پيامم بدين گونه داد

تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد

پيامش چو بشنيد شاه يمن

بپژمرد چون زاب كنده سمن‏

همى گفت گر پيش بالين من

نبيند سه ماه اين جهان بين من

مرا روز روشن بود تاره شب

ببايد گشادن بپاسخ دو لب

سراينده را گفت كاى نامجوى

زمان بايد اندر چنين گفت‏گوى

شتابت نبايد بپاسخ كنون

مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جائى گزيد

پس آنگه بكار اندرون بنگريد

بيامد در بار دادن ببست

بانبوه انديشگان در نشست‏

فراوان كس از دشت نيزه وران

بر خويش خواند آزموده سران‏

نهفته برون آوريد از نهفت

همه رازها پيش ايشان بگفت‏

كه ما را بگيتى ز پيوند خويش

سه شمعست روشن بديدار پيش‏

فريدون فرستاد زى من پيام

بگسترد پيشم يكى خوب دام‏

همى كرد خواهد ز چشمم جدا

يكى راى بايد زدن با شما

فرستاده گويد چنين گفت شاه

كه ما را سه شاهست زيباى گاه‏

گراينده هر سه بپيوند من

بسه روى پوشيده فرزند من‏

اگر گويم آرى و دل زان تهى

درو غم نه اندر خورد با مهى‏

و گر آرزوها سپارم بدوى

شود دل پر آتش پر از آب روى‏

و گر سر بپيچم ز فرمان او

بيك سو گرايم ز پيمان او

كسى كو بود شهريار زمين

نه بازيست با او سگاليد كين

شنيدستم از مردم راه جوى

كه ضحاك را زو چه آمد بروى

ازين در سخن هر چه داريد ياد

سراسر بمن بر ببايد گشاد

جهان آزموده دلاور سران

گشادند يك يك بپاسخ زبان‏

كه ما همگنان آن نبينيم راى

كه هر باد را تو بجنبى ز جاى‏

اگر شد فريدون جهان شهريار

نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن گفتن و كوشش آيين ماست

عنان و سنان تافتن دين ماست‏

بخنجر زمين را ميستان كنيم

بنيزه هوا را نيستان كنيم‏

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند

سر بدره بگشاى و لب را ببند

و گر چاره كار خواهى همى

بترسى ازين پادشاهى همى‏

ازو آرزوهاى پر مايه جوى

كه كردار آن را نبينند روى‏

چو بشنيد از آن نامداران سخن

نه سر ديد آن را بگيتى نه بن‏




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: